به قلم سر دبیر- ای وطن…
- شناسه خبر: 13746
- تاریخ و زمان ارسال: 12 بهمن 1402 ساعت 10:52
ای وطن، ای مفخر من! لطف حقت یار باد
لطف حقت یارو دشمن خوار و خواری عار باد!
زنده یاد دکتر شریعتی، ستارخان را روشنفکر می دانست اما علامهی ادیب و نسخه شناس … را خیر! و ما مانده بودیم که چرا؟ تا اینکه به تاریخ مشروطیت کسروی و حکایت آن سخنی که ستارخان به کنسول روس در هنگامه ی ضد استبدادی گفت بر خوردیم .
«کنسول روس و حامی رژیم محمد علی شاهی که نبرد دلاورانه ی گردان امیرخیز و ضعف حکومت تبریز را دید، به ستارخان پیغام داد که آنچه می خواهی که با تفنگ به دست بیاوری در مذاکره ممکن است. ستارخان، این سردار ملی پذیرفت که تفنگ در دست مذاکره کند ، آن گاه کنسول روس به ستارخان پیشنهاد کرد برای آن که کسی در هنگام مذاکره متعرض شما نشود، بیرق روس را بر سر در خانه ی خود برافرازید! سردار ملی ایران با شنیدن این پیشنهاد خفت بار در جواب او گفت: مردک! من سگ این ملتم، دلم میخواهد هفت دولت زیر بیرق ملت ایران باشند، آن وقت تو از من میخواهی که من زیر بیرق بیگانه بروم؟
آن وقت بود که پی بردیم که چرا آن مرد بزرگ، ستارخان را روشنفکر میدانست و آن علامه مصصّح و نسخه شناس را خیر! واما انگیزه ی این یادداشت، درد دل آن دبیر انشایی بود که موضوعش «چه آرزویی دارید؟» به شاگردان تکلیف شد و عجیب آن که همه ی آن ۲۱ نفر دختر خانم دوره ی اول دبیرستان نوشته بودند که می خواهیم از ایران برویم!
وا مصیبتا! وا اسفا! یعنی، ایران آن شده است که جای زندگی نیست و باید بروی ؟
تو خامشی که بخواند؟ / تو می روی که بماند؟ / که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
وقتی من و تو برویم، که می ماند؟ چه کسی می خواهد تا برویم آن گاه کدامین رزم آور دل به وطن داده ای برای وطن می ماند؟ آقازاده های نازپرورده و آقاهای شکم برآورده که اگر اهل دفاع از وطن و مردم میبودند که آقا و آقازاده نمی شدند؟ این وطن، بازمانده ی فردوسی ها و رستم ها و گودرزهاست که در عشقش، فرزندها قربانی کرده اند و گستره ی امیرکبیرها و قائم مقام ها و…
بلی! آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راه ترک و تازی
از آن این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیچش نبازی
به پاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیار است آن سرها که رفته
زمستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته
پیش از این نیز نوشتم که ایران خانه، وطن و دیار آرمان های ماست، ما هرگز نخواهیم رفت و خواهیم ماند ولو کودک عروسک بازی از ما بخواهد از ایران برویم. باید هویت ایرانی و ماهیت همیشه ماندگار آن در ذهن و زبان مان بماند. ایران، کشور «شگفت آور»ی است، بارها افتاده اما به سرافراختگی برخاسته و ققنس وار ، جوانی آغاز کرده است و نشاط و سربلندی و افتخار از سر گرفته. ایران را از نگاه آنان ببینیم نه آن که دلار ۷ تومانی با مدیریت غلطش به ۵۰ هزار تومان می رسد و با یک های وهویی به ۶۰ هزار تومان! و اگر همچنان قصد رفتن باشد دیگر پول ملی ارزش در جیب ماندن هم ندارد چه برسد به اینکه نرخ برابری را بدانیم و بشنویم.
شاید آنها که عِرق ایرانی بودن را در جایگاه مسلمانی نادیده گرفتند امروز روز را ندیده بودند که ما در این زاد بوم به هر دو در موازات هم محتاجیم و با این هر دو بوده است که در نبرد « ملاز گرد» غربی ها را در هم شکستیم و چنانچه آن تضعیف شود از این هم نشانی نخواهد ماند! نه غرب و نه شرق و نه هیچ جای دیگر، ایران ما نیست. این را همه ی رفتگان میدانند، دلیل هم آرزو و غایت آنهاست که برگردند چون به نیکی دریافته اند که هیچ جا، وطن نمی شود. بیاموزیم و قدر بدانیم که :
چو ایران نباشد، تن من مباد
بدین بوم و بر، زنده یک تن مباد
این خانه، قشنگ است ولی خانه ی من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن کشور نو، آن وطن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در این مقاله به ترتیب از اشعار امیری فیروزکوهی، شفیعی کدکنی، حمیدی شیرازی، حکیم فردوسی توسی و فرشید ورد، استفاده شده است.